حسین امیرپور

حسین امیرپور

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امیرپور» ثبت شده است

رفتی و گفتی که تنها می شوی

گفتمت هر لحظه یادت با من است
گفتی از خاطر ببر،یادم مکن
گفتمت آیین من دل بستن است
گفتی از دل بربکن سودای من
گفتمت دل بی تو با من دشمن است
شادمان گفتی خداحافظ تو را
گفتمت این لحظه ی جان کندن است
رفتی اما بی تو تنها نیستم
آفرین بر غم که هر دم با من است



خاطرات

باز در چهره ی خاموش خیال

خنده زد چشم گناه آموزت

باز من ماندم و در غربت دل

حسرت بوسه ی هستی سوزت

 

باز من ماندم و یک مشت هوس

باز من ماندم و یک مشت امید

یاد آن پرتو سوزنده ی عشق

که ز چشمت به دل من تابید

 

باز در خلوت من دست خیال

صورت شاد تو را نقش نمود

بر لبانت هوس مستی ریخت

در نگاهت عطش طوفان بود

 

یاد آن شب که تو را دیدم و گفت

دل من با دلت افسانه ی عشق

چشم من دید در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانه ی عشق

 

یاد آن بوسه که هنگام وداع

بر لبم شعله ی حسرت افروخت

یاد آن خنده ی بیرنگ و خموش

که سراپای وجودم را سوخت

 

رفتی و در دل من ماند به جای

عشقی آلوده به نومیدی و درد

نگهی گمشده در پرده ی اشک

حسرتی یخ زده در خنده ی سرد

 

آه اگر باز بسویم آیی

دیگر از کف ندهم آسانت

ترسم این شعله ی سوزنده ی عشق

آخر آتش فکند بر جانت



چنان سیلی که می‌پیچد به هم آبادی ما را

غم تو می‌برد با خود تمام شادی ما را

به این امید می‌گردم مگر خاک رهت گردم

که دامانت برانگیزد غبار وادی ما را

مرا هر چند می‌خواهی ولی در بند می‌خواهی

رها کن گیسوانت را ، بگیر آزادی ما را

تو از لیلی نسب داری و من از نسل مجنونم

از این بهتر چه خواهی نسبت اجدادی ما را

اگر با قیس می‌سنجی، جنونم را تماشا کن

هوای بیستون داری، ببین فرهادی ما را

هوای مشک گیسویی، خیال چشم آهویی

ببین بر باد داد آخر، سر صیّادی ما را

 

جواد زهتاب


ماندم...چرا میبینمت با این و آن بیچاره من !

بعد از تو من میمانم و جنگ روان بیچاره من! 

تنها کلام نقش من تکرار افسوس است در 

سریال اُف بر زندگی "این داستان"بیچاره من!

تقدیر مجذوبان تو چیزی جز این تفسیر نیست

بیچاره او بیچاره این بیچاره آن بیچاره من!

لبهایم از احساس دلتنگی ترک برداشتند

از بس که بوسیدم تو را هر ناگهان بیچاره من!

هم خنده ها هم گریه ها در اختیارم نیستند

فرقی ندارم هیچ با دیوانگان بیچاره من !

این روزها از چشمها میخوانم این ناگفته را

تغییر کردم از زمین تا آسمان بیچاره من !

 

مجتبی سپید



یقین دارم توهم من راتجسم میکنی گاهی

به خلوت با خیال من تکلم میکنی گاهی

هر آن لحظه که پیدا میشوی از دور مثل من

به ناگه دست وپای خویش راگم میکنی گاهی

چنان دریای ناآرام و توفانی، تو روحم را

اسیر موج های پر تلاطم میکنی گاهی

دلم پرمیشود ازاشتیاق وخواهشی شیرین

در آن لحظه که نامم را ترنم میکنی گاهی

همه شعروغزل های پراحساس مرا با شوق

تو می خوانی و زیر لب تبسم میکنی گاهی

تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشق

یقین دارم تو هم من را تجسم میکنی گاهی


اسماعیل مزیدی


از مترسکی سوال کردم

آیا از ماندن در مزرعه بیزار نشده‌ای؟

پاسخم داد و گفت:

در ترساندن و آزار دیگران

لذتی بیاد ماندنی است

پس من از کار خود راضی هستم

و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم.

اندکی اندیشیدم

و سپس گفتم:

راست گفتی من نیز چنین لذتی را

تجربه کرده بودم.

گفت:

تو اشتباه می‌کنی

زیرا کسی نمی‌تواند چنین لذتی را ببرد،

مگر آن که درونش

از کاه پر شده باشد!

جبران_خلیل_جبران



مثل سرداری اسیرم؛ “اعتباری” سوخته!

تو زمستانی لطیفی، من بهاری سوخته

شهر بعد از جنگم و آرامشم توفانی است

مانده از ایل و تبارم یادگاری سوخته

شرح تنها بودنم تنها همین یک مصرع است:

کنج ریلی دور افتاده، قطاری سوخته

در سرم شوری به پا از حسرت دوران اوج

بی قرار زخمه ام، مثل سه تاری سوخته

باختم خود را به پایت؛ از غرور سرکشم

پاکبازی مانده با دار و نداری سوخته..

 

حسین دهلوی



دیگر چه جای خواهش و نذر و اجابتی؟ 

وقتی امید نیست به هیچ استجابتی 

جشن تولدی که مبارک نمی شود 

دیدار چشم هات که درهیچ ساعتی 

حال مرا نپرس در این روزها اگر 

جویای حال خسته ام از روی عادتی 

از ترس اینکه باز تو را آرزو کنم ، 

خط می کشم به دلخوشی هر زیارتی 

تو شاهزاده ی غزلی ! پرتوقعی ست ، 

اینکه تو را مخاطب این شعرِ پاپتی 

حالا بیا و بگذر ازاین شاعری که بود ، 

تسلیم چشم های تو بی استقامتی 

مثل تمام جمعیت این پیاده رو 

با او غریبگی کن و بگذر به راحتی 

بگذر از او که بعد تو ... اما به دل نگیر 

گاهی اگر گلایه ای ، حرفی ، شکایتی 

باور کن از نهایت اندوه خسته بود 

می رفت بلکه در سفر بی نهایتی 

این سال ها بدون تو شاعر نمی شدم 

هرچند وهم شاعری ام هم حکایتی 

دستی به لطف بر سر این شعرها بکش 

من شاعر نگاه توام ناسلامتی 

 

رویا باقری



بعد از تو هم انتظار را فهمیدم

هم معنیِ عشق و یار را فهمیدم

موضوعِ تمام شعرهایم شدی و

آلوده شدن، دچار را فهمیدم

با حالت گیسوی به هم بافته ات

معنای طناب دار را فهمیدم

درمحضرعشق تا که سَر خَم کردم

افسار شدم ، سوار را فهمیدم

با عشوه به دیگران که می خندیدی

بی غیرتِ بی بخار را فهمیدم

هرهفته - سه شنبه عصر- تنها ماندم

بد قولیِ در قرار را فهمیدم

در بوسه ی آخرِ خداحافظی ات

طعمِ بدِ زهرمار را فهمیدم

امروز به تقدیر تو را باخته ام

معنای بدِ قمار را فهمیدم

پاییز، فقط تو را هوس می کردم...

مردانه ترین ویار را فهمیدم !


مهدی صادقی مود




گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود

گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

 

ناشناس