حسین امیرپور

حسین امیرپور

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی زیباست» ثبت شده است


چشماتو بستی بغض کردم

چشماتو واکردی دلم ریخت

تا اخم کردی اشکم اومد

رفتی که برگردی دلم ریخت

هربار با من قهر کردی

قرصای اعصابم عوض شد

اونقدر خوابت دیدنی بود

که ساعت خوابم عوض شد

شاید منو دیوونه کردی

که عاشق این حال و روزمآتیش کشیدی زندگیمو

چیزی نگو راحت بسوزم

بارونی سفید و شال خاکستری تو دوست دارم

باور نکن دیوونگی مو ناباوری تو دوست دارم

هنوز بعد این همه سال میبینمت دست پاچه میشم...

زل میزنن چشای آبیت غرق دوتا دریاچه میشم


می شود عاشقِ دلداده و یارم باشی؟

و به کوتاهیِ"یک عمر"کنارم باشی؟

حسرتِ دیدنِ تو،کرده زمین گیر مرا

«دردِ بیچاره»منم!کاش دچارم باشی

سوختم،سوختم از گرمی احساساتم

آهِ مرداد شدم تا تو بهارم باشی

بی قرارت شده ام در تب و تابم هرشب

می شود«عشق»تو یک لحظه قرارم باشی؟

ترسم از مرگ و از آن رفتن اجباری نیست

ترسم آن است که«تو»چوبه ی دارم باشی

آه!یارم نشدی،کاش که بعد از مرگم

شمعِ جا مانده به پهلوی مزارم باشی


رقیه نوری پور



چنان سیلی که می‌پیچد به هم آبادی ما را

غم تو می‌برد با خود تمام شادی ما را

به این امید می‌گردم مگر خاک رهت گردم

که دامانت برانگیزد غبار وادی ما را

مرا هر چند می‌خواهی ولی در بند می‌خواهی

رها کن گیسوانت را ، بگیر آزادی ما را

تو از لیلی نسب داری و من از نسل مجنونم

از این بهتر چه خواهی نسبت اجدادی ما را

اگر با قیس می‌سنجی، جنونم را تماشا کن

هوای بیستون داری، ببین فرهادی ما را

هوای مشک گیسویی، خیال چشم آهویی

ببین بر باد داد آخر، سر صیّادی ما را

 

جواد زهتاب


ماندم...چرا میبینمت با این و آن بیچاره من !

بعد از تو من میمانم و جنگ روان بیچاره من! 

تنها کلام نقش من تکرار افسوس است در 

سریال اُف بر زندگی "این داستان"بیچاره من!

تقدیر مجذوبان تو چیزی جز این تفسیر نیست

بیچاره او بیچاره این بیچاره آن بیچاره من!

لبهایم از احساس دلتنگی ترک برداشتند

از بس که بوسیدم تو را هر ناگهان بیچاره من!

هم خنده ها هم گریه ها در اختیارم نیستند

فرقی ندارم هیچ با دیوانگان بیچاره من !

این روزها از چشمها میخوانم این ناگفته را

تغییر کردم از زمین تا آسمان بیچاره من !

 

مجتبی سپید



یقین دارم توهم من راتجسم میکنی گاهی

به خلوت با خیال من تکلم میکنی گاهی

هر آن لحظه که پیدا میشوی از دور مثل من

به ناگه دست وپای خویش راگم میکنی گاهی

چنان دریای ناآرام و توفانی، تو روحم را

اسیر موج های پر تلاطم میکنی گاهی

دلم پرمیشود ازاشتیاق وخواهشی شیرین

در آن لحظه که نامم را ترنم میکنی گاهی

همه شعروغزل های پراحساس مرا با شوق

تو می خوانی و زیر لب تبسم میکنی گاهی

تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشق

یقین دارم تو هم من را تجسم میکنی گاهی


اسماعیل مزیدی


از مترسکی سوال کردم

آیا از ماندن در مزرعه بیزار نشده‌ای؟

پاسخم داد و گفت:

در ترساندن و آزار دیگران

لذتی بیاد ماندنی است

پس من از کار خود راضی هستم

و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم.

اندکی اندیشیدم

و سپس گفتم:

راست گفتی من نیز چنین لذتی را

تجربه کرده بودم.

گفت:

تو اشتباه می‌کنی

زیرا کسی نمی‌تواند چنین لذتی را ببرد،

مگر آن که درونش

از کاه پر شده باشد!

جبران_خلیل_جبران



نمی گویم همین شبهای ابرآلود برگردی

تو فرصت داری اصلاً تا ابد...تا زود برگردی

تو فرصت داری از هر جای این تقویم بی تاریخ

بدون هیچ مرز، ای عشق نامحدود برگردی!

تو فرصت داری ای زیباترین فردای فرداها!...

سحرگاهی که خواهی ماند...خواهی بود...برگردی

به میعاد غزلهایی که کامل می شود با تو

تو باید ای زن کامل! زن موعود! برگردی

بیا موهات سمت باد را تغییر خواهد داد

تو دریایی تو باید بر خلاف رود برگردی

همین یک غنچه باقی مانده از این شاخ? مریم

همین کافیست تا یک صبح خیلی زود برگردی!

 

محمدسعید میرزایی



مثل سرداری اسیرم؛ “اعتباری” سوخته!

تو زمستانی لطیفی، من بهاری سوخته

شهر بعد از جنگم و آرامشم توفانی است

مانده از ایل و تبارم یادگاری سوخته

شرح تنها بودنم تنها همین یک مصرع است:

کنج ریلی دور افتاده، قطاری سوخته

در سرم شوری به پا از حسرت دوران اوج

بی قرار زخمه ام، مثل سه تاری سوخته

باختم خود را به پایت؛ از غرور سرکشم

پاکبازی مانده با دار و نداری سوخته..

 

حسین دهلوی